دلنوشته

براي آشتي آمده‌ام (1)

چقدر دلم گرفت از غربت شهري كه كوچه نداشت. كوچه حتما همين حوالي درب خانه ات هست، دري كه آن هم  ديگر با ديواري بسته شده بود، مثل باب جبرائيل… چقدر خانه تو و پدرت به هم نزديك است، حتما دلت براي پدرت زياد تنگ ميشده، حتما طاقت دوري اش را نداشته اي… يا او …

براي آشتي آمده‌ام (1) ادامه »

قافيه شعر خدا

يك عمر انتظار بهارانه بهانه اي بود براي سرودن شعر طلوع خدا، كه خورشيد آن تويي… هنوز منتظرم تا تيرگي ابرهاي نبودنت با آمدنت روشن شود و آخرين قافيه اين آخرين سروده خدا را تمام كند. من شاعرانه آمدن اين قافيه را انتظار مي كشم… براي دانلود تصوير زمينه روي آن كليك كنيد