تو خواهر اویی …
دخترک بعد از این که فهمید باید چشمش عمل شود خیلی بیتابی میکرد، چون خیلی ترسیده بود. به پدرش گفت مرا به حرم بانو ببرید شفایم را از خانم میگیرم. پدر او را به حرم برد. دخترک به طرف ضریح مقدس دوید با گریه و ناله، چشمانش را به ضریح میمالید و به بانو میگفت …